محمدحسینمحمدحسین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

محمدحسين قنــدعســـل مــــــــــــــــن

بعضی از کلماتی رو که میتونستی بگی عشقم

شیرینک مامان الان دیگه خیلی از کلمات رو بلده و هی تکرار میکنه گاهی اوقات کلمه ای رو میگه و فردا یادت میره و یه کلمه جدید دیگه میگی یه سری از کلمات رو که میتونی بگی رو مینویسم که بدونی با اون زبون شیرینت چیا میگفتی مثلا: بابا و مامان رو خیلی خوب میگی .عمه و عمو رو هم خیلی خوب میگی باباحاجی رو هم بلدی بگی ولی به مامان حاجی فقط میگی حاجی عزیز رو هم خوب میگی وقتی دست میزنی همش میگی آدی آدی. به داداش میگی دادا    به آب میگی آ     میگی بابا کو    این چیه    به غذا هم میگی به به . و وقتی شیر میخوای میگی شی  . هر وقت هم ازت میپرسیم کجا بریم میگی دد . صدای بعضی حیوونارو هم بلدی ه...
4 دی 1392

دست زدن به وسایل خونه

جیگر مامان اینقدر کنجکاوی که دوست داری به هم چی دست بزنی و خودت امتحانشون کنی ببینی کار میکنه یا نه به لباسشویی و به مایکروویو و کامپیوتر .... خلاصه همه چیز رو دوست داری. هر چی هم بهت میگیم دست نزن بازم دست میزنی ولی همه اینا رو میدونم که از روی کنجکاویت انجام میدی عزیز دلم و ما هم بادل صبر باید  بهت بفهمونیم که  یه سری از وسایل خونه رو نباید دست زد خلاصه نیاز به زمان داره که متوجه بشی ولی مامان بازم بهت میگه تا زمانی که خودت متوجه بشی جیگرم   نفس منی           ...
4 دی 1392

امـــــــــــــــــــــان از دســـــــــــت تــــــــو

عزیز دلم دیگه بزرگتر شدی و یه کم شیطونیت زیاد شده قدت هم که هزار ماشاالله بلندتر شده و دستت به همه دستگیره های در میرسه وقتی در بسته ای مبینی فوری روی نوک پاهای قشنگت می ایستی و خودتو میکشی تا بتونی در رو باز کنی. همش هم میری توی اتاق داداشی اذیت میکنی و داداشی میندازتت بیرون و در و میبنده. عکسایی که گرفتم ازت مربوط به زمانی هست که توی اتاق داشتی با وسایلات بازی میکردی که یهو متوجه شدم صدات داره میپیچه من هم فکر کردم یا توی حموم هستی یا توی دستشویی که کلا حدسم غلط بود رفتم نگاه کردم دیدم نیستی دوییدم به سمت در خونه که دیدم در بازه و شما توی پاگرد راه پله ایستادی ودست میزدی و بابایی رو صدا میزنی من که تعجب کرده بودم ایستادم که یهو هول نک...
4 دی 1392

واکسن 18 ماهگی عزیز مامان

گل پسرم دقیقا باید 24 آذر برای واکسن میبردمت مرکز بهداشت که روز قبلش زنگ زدم و خانم دکتری که اونجا بود گفت فردا راس ساعت 7:30 اینجا باشین تا کارتون رو زودتر انجام بدم اون شب خیلی من استرس داشتم و همش فکر میکردم فردا چی میخواد بشه کلی فکرای مختلف میومد تو سرم آخه همه از واکسن 18 ماهگی که آخرین واکسن محسوب میشد بد میگفتن و از سختی آخرین واکسن گله و شکایت داشتن و من هم که این حرفا رو شنیده بودم استرس خیلی بدی گرفته بودم شب به مامان حاجی زنگ زدم و گفتم میخوام واسه فردا برم برای واکسن و ازش خواستم که با من بیاد که من تنها نباشم تا صبح خوابم نبرد و همش کابوس های بدی میدیدم صبح بابایی سر کار نرفت و ما رو برد مرکز بهداشت بابایی اصلا دلشو نداره که ب...
3 دی 1392

عزیز دل مامان 18 ماهـــــــــــه شد هـــــــــــورااااااااا

عزیزم دیگه 18 ماهت پر شدو قدم کوچیکت رو گذاشتی تو 19 ماهگی دیگه  بزرگ شدی و واسه خودت داری مردی میشی 18 ماه خوب و بد گذشت و تو وارد ماه جدید از عمرت شدی خیلی کارا بلد شدی خیلی چیزا یاد گرفتی و انشاالله به امید خدا خیلی چیزا مونده تا مامان یادت بده تا الان  همش سعی کردم مهربونی و محبت یادت بدم که میدونم تو کل دنیا چیزی جز مهربونی و محبت واسه آدم نمی مونه تو عزیز دل مامانی که الان خدای مهربون 18 ماهه که گل پسر نازی مثل تو رو به ماداده و ایشاالله که سالهای زیادی رو بتونیم در کنار هم باشیم و همیشه از خدا میخوام که صحیح و سالم تو رو برای من نگه داره و به من هم توانایی بده که اونچه که در توانم هست رو بتونم برات انجام بدم هیچ چیزی برات ...
3 دی 1392

خوابیدن تو بغل بابایی

مامانم گل پسرم خیلی خوابیدنت خوبه  و هر جا که باشی راحت میخوابی و خدا رو شکر سر خوابیدن باهات مشکلی ندارم ولی خوابیدنت با بابایی یه چیز دیگه ست وقتی بابایی از سر کار میاد و وقتی جمعه ها تو خونست اون میخوابونتت و اینقد جالب تو بغل بابایی میخوابی که آدم دلش نمیاد از بغل بابایی جدات کنه اینم یه چند تا عکس از گل پسر مامان تو بغل بابایی. جیگر گوشه منو بابایی هستی عزیزم     ...
3 دی 1392

بازی قشنگت که خیلی دوستش داری

جیگر مامانی بازی کردنات هم خیلی قشنگه من عاشق بازی هاتم همش هر چی رو که میگیری دوست داری اونو هی بچرخونی تو چرخوندنم خیلی مهارت داری از چسب گرفته و تسبیح و حتی هدفون داداشی رو هم هی دوست داری بچرخونی الهــــــــــی مامان فـــــــــــــــــــــــدات بشه   عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاشقه این کــــــــــــــــــــــــاراتـــــــــــــــــــــــم   ...
3 دی 1392
1